چه بر ما میگذرد این روزها.چه عجیب میگذرد این روزها
امروز 21 اسفند 98 هست.8روز دیگه این سال تمام میشه و این روزها نه تنها مردم سرزمینم،که مردم این کره ی خاکی زیبا درگیر مبارزه با یک بیماری هسند.ویروسی دنیایی را بهم ریخت.کرونا یک زمین را بهم ریخته.خدایا.
+به مسیر خودم نگاه میکنم.دل شکسته با چشمی اشک بار،یک طرفم رو نگاه میکنم،لبخندن با چشمی بازهم اشک بار،طرف دیگرم رو.
خدایا.چه به سر ما داره میاد.
دوست داشتم دختری بودم در عهد قدیم.مثلا قاجار.این خاک که همیشه زجر و غارت و بدبختی به خود دیده.حداقل این زجر و غارت رو کاش موقعی میدیدم که بعضی چیزها هنوز رنگ و بوی بهتری داشت.اصیل تر بود.
++خدایا.آرامش رو برگردون به این دنیا.رحم کن به جهالت و زیاده خواهی ما.ما که به دست خودمون داریم همدیگه رو میکشیم.زجرکش میکنیم.تکه تکه میکنیم.تو رحم کن.تو کمک کن.تو حالمون رو به بهترین حال عوض کن.
در جواب عنوان پست باید بگم:به خواب!
امروز داشتم دزیره رو میخوندم.همزمان یاد دوستم افتادم.بهم ربط دارن یه جورایی.البته از نظر من!ت سینگل فور اوری رو میخواد پیشه کنه این دوست ما.از اون دختراییه که اهل هیچ برنامه ای! نیست و همیشه سعی کرده محکم روی پای خودش بایسته.
داشتم فکر میکردم چرا هرچقدرم یک زن.یک دختر،قوی باشه،بازم ضعیفه.و سعی کردم از راه منطقی بهش نگاه کنم.خیلی جاها یک زن قوی هست و آفریننده،و کردها چه زیبا خطاب میکنن زن رو،آفِرَت! اما بازهم زن در هر شکل و صورتی،مفعوله خطرات و افکار و.هست.
نه اطلاعات و مطالعه ای راجع به فمنیست ها داشتم،نه علاقه ای به متمایل شدن به افکار گروهی خاص دارم.چون شاید شاید شاید این طور باشه که هر گروه و طیف خاص،یه چهارچوب هایی دارن که قطعا برای آدمی مثل من منطقی نیست که خودم رو درگیر چهارچوب های فکری خاصی کنم.آدم ها شاید بعضیاشون عقاید مشابهی داشته باشن،اما صرفا فقط تشابه هست.تطابق کامل نیست.منظورم اینه که این حرفا برخواسته از افکار فمنیستی و نمیدونم چی چی نیستن.
اما شاید باید گفت چه اهمیتی داره؟سخت گیرد این جهان بر مردمان سخت گیر.(من اینطوری این مصرع رو دوست دارم)مهم اینه که من چایی نخوردم!برم آب بذارم رو گاز.
چند وقت پیش،حدودا 3هفته پیش،شنیدم یکی از هم دوره ای های دوران راهنمایی و دبیرستانم،رفته روسیه.این بنده ی خدا نه اینکه دانش آموز بدی بوده باشه،اصلا! ولی با یه توهم خاصی بالا اومد.توهم اینکه کسی به گرد پای من نمیرسه و .و علنا هم بیانش میکرد.و وقتی هم کسی گرد پاش که هیچ،خودشوهم پشت سر میذاشت.نگم برات که چه بازخوردهایی داشت!در رشته ی خودمون موفق نشد تو کنکور نتیجه بگیره.و آروزی مادرش که پزشک شدنش بود رو دنبال کرد اما در این زمینه هم بی نتیجه موند.مادرش کلا دوست داشت اونقدر حرف برای گفتن داشته باشه،که هیچ وقت جلوی کسی کم نیاره.از تعداد یخچال و فریزرای خونشون تا متراژ خونه و حقوق ماهیانه و پسربرادرش که آقای دکتره و دخترخواهرش که مهندس فلان جاست و عزت و احترامی که تو خانواده ی شوهر براش قائلن و.و و و.و برای پزشک شدن دخترش طبیعیه که از هیچ تلاشی مضایغه نکنه.خلاصه که هم دوره ای ما اینجا چیزی دستشو نگرفت ولی روسیه که بود!پول هم بود.سختی پذیرش تو کشورایی مثل آلمان و سوییس و آمریکا هم که نبود.انگیزشم که بود!رفت! و امیدوارم هم از نظر درسی پیشرفت کنه هم فضاش عوض شده باشه و یکککم طرز فکرش تغییر پیدا کرده باشه.از خودش حرفی نمیشه زد،اما فضایی که ماهم ازش برای مثلا آموزش! استفاده میکردیم رو به طرز بدی سنگین و تا حدی متشنج کرده بود.باور نداشت که راه پیشرفت هرکسی جداست و دنیا اینقدر وسیعه که کسی نمیتونه جلوی پیشرفت کسیو بگیره.اگر کسی واقعا با تمام وجود تلاش کنه و هدف درست و واضحی داشته باشه،موفق میشه.گرچه موفقیت از نظر هر کسی یه معنایی داره.
+احساس میکنم هدفمم رو گم کردم.گرچه همیشه عقیده داشتم هدف،مثل قله ی کوهه،وقتی بهش برسی باید به ناچار برگردی پایین.اما منظور از هدف چیزیه که راهی رو ایجاد که تو اون راه کلی هدف های کوچک و بزرگ خوابیده باشه و این راه باشه که حال آدم رو خوب کنه.آدم رو مقاوم کنهو در آخر هم یه چیزی باشه که.چیزی که تو ذهنمه رو نمیتونم بگم.اگر رابط مغز و کامپیوتر اینو هم بتونه ترسیم کنه یا به نحوی به بقیه منتقلش کنه،این فیلدو انتخاب میکنم.
اگر بخوام این حرفای درهممو تصویرسازی کنم این میشه که یه منبع نور اون دوردست هاست.یه جاده ی هم هست به سمتش و.
اِ.هیچی اصلا.
من مدار1 رو بلد نیستم!نمیفهممش!
درباره این سایت